۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

هر روز هفته دلنگرانم برای تو!


***
همواره در برابر لیلی جنون کم است
شیرین اگر تویی به خدا بیستون کم است!
تنها دلیل کثرت شاعر تویی، ولی
هر قدر شعر گفته شده تاکنون، کم است!
من آمدم که یک شبه شاعر شوم تو را
اما برای وصف تو عمر قرون کم است!
من آه می کشم که چه می خواهی از دلم
باور مکن کشیدن آه از درون کم است!
کاری کن ای عزیز دل! زلیخا شود دلم
یوسف اگر تویی، جگر غرق خون کم است.

پ.ن:

* شعر از حمید برقعی

** در سینه هیچ نیست جز آرزوی لبخندهای تو...

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

صدا كن اسممو از عمق شب از لب به ديوار؛


برای زنده بودن دلیل آخرینم باش!



...!

حرفا و گفته ها بماند(؟!) برای شبی دیگر!


* میخواهم دلم را برفرق این سکوت بکوبم!!!

۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

واسه من همین خیالتم بسه!



آخرین شب زنده داری،

در جدال با بیقراری

برکه های مه گرفته،

بوسه های متواری!

وحشت از تو گذشتن،

حدس با تو برنگشتن!

لابه لای نقطه چین ها،

از تو... تا تو...تو... نوشتن...!





* دلنگران روزهای پایان گرفتن این سرخوشی های با تو بودن...

* زیباست سروده های شایان وردی زاده، سری بزنید!



***

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

ماتم بگیر به وسعت مرگِ همین خیال!


به دل هم که نگیرم،
سنگینی گفته هایت راه گلو می بندد
و تلخی واژه هایت حریری نازک می کشد،خیس، بر شیرینی خیالم!
چرکینی افکارت احساسم را زمخت می کند و
تار کینه می تند بر دلی که تا به امروز قرارش بر خوش دیدن بود و پیشه اش بر صبوری!
از شگفتی این همه رنگ و نیرنگ است که
گریه
در چشمانم خشک می شود و
خنده
بر لبانم یخ می بندد.
پوچی همان وعده ها(دروغ ها) ست که
درد بر درد می نشاند
و
داغ بر داغ می افزاید، تا آن جا که در دستان خام تدبیرت، برگ امیدهامان مچاله می شود!
در گیرواگیر ِ این بدبیاری ها که هر پیشامدی ناممکن، ممکن می شود؛
در این فضای فریبآلوده ، که "جز سموم ستم آورده هوایی نیست"، اعتراف آن که
- نفس کم آورده ام-
ساده است!
که مدت هاست به دام افتاده ایم در چرخه ی شوم تکرار این روزگار نادلخواه!!!
***
لُب مطلب: ای جنگل! ای داد! ...

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

مرا همين بگذارند يک سخن با تو؛

من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!!!

* شب یلدایی که زیبا نیست!

"تو" هستی ولی سهم امشبم تنهایی است!

پ.ن:

*شعر از بهترین سروده های استاد مشیری

* یلدایتان خجسته، لحظه های شبانه تان شیرین...


۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

غرور حوصله ام را چنین خراب مکن!



پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمری است در هوای تو می سوزم و خوشم!



* " گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد" !
...


۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

من پر از وسوسه های رفتنم!

چقد خوبه که تو هستی،
چه خوبه با تو شبگردی...!!!
* عنوان: قسمتی از ترانه "باور کن" گوگوش.
این روزها همش با خودم زمزمه اش می کنم! - ماهی چشمه ی کهنه ، هوای تازه دریایی می خواد! دل من دریاییه، چشمه زندونه برام،
چکه چکه های آب مرثیه خونه برام...
*** نمیدونم چرا این عکسُ انتخاب کردم! اخه هیچ ربطی به هیچ چی نداره! نه به حال و هوای من نه به اون چیزی که نوشتم! صرفا جهت همین طوری گذاشتمش!!!!
**خبر رسید که نام ترانه رو اشتباه نوشتم! بگذارید به پای حواس پرتی های شبانه ام!!!!
*امشب فهمیدم چقدر باید بیشتر قدر تمام لحظه های این شب ها را بدونم! شب هایی که شاید تا چند وقت دیگه فقط خاطره ایی از اون ها توی ذهنم بمونه و هیچ وقت تکرار نشن!
***

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

می خوانم از چشمان تو، حتی اگر تو نشنوی!

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم ده به نگاهی که زبان من و توست!
شب مضحکی است، حرفا از گلو بیرون نیامده، شنیده می شوند!!!
پ.ن:
*روز زیبایی بود؛ لحظه لحظه اش بر خاطر این ذهن نشست!خواستم از امروز و زیبایی اش بنویسم ، اما نشد!!!
* شعر زیرعکس: قسمتی از سروده ی استاد ابتهاج

۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

کی می رسد باران؟!

خسته است این نوشته، حوصله ندارد!



این چنین بی حاصلگی قرارمان نبود!

اصلا قرار نبود کار این دل حسرت خوردن باشد و بی رمقی!

قرار نبود افتان و لنگ لنگان راه بسپریم به بلند و پست مسیری که راه رسیدن به خواسته هامان را در پیمودنش دیدیم!

قرار نبود در تار و پود ناگفته هامان گیر کنیم و آن قدر کلاف کلافگی را بتابیم که سر رشته ی امیدمان از دستمان در برود و سردرگم شویم!

قرارمان نبود کولبارِ سنگینِ بی ثمرگی به دوش کشیم!

ته کشیدن آن همه ذوق هم قرارمان نبود!

که قرارمان بر خواستن بود و اصرارمان بر توانستن!

پسندمان بر "همدلی" بود و طبعمان آلوده به سادگی!


این روزها هر چه می خواهم، خلاف آنچه که "می خواستیم" می شود!

که هر چه می گذرد نگرانی های این دل بیشتر می شود از این سکوتی که فضایمان را گرفته است!

بیجا نشسته ام، می دانم! که وقت ، وقت نشستن و سکوت کردن نیست! اما وقتی "تو" هم دیگر سراغی از "ما" نمی گیری، دلسرد می شوم! بی حس می شوم، خشکم می زند و می ایستم!





لُب مطلب: وقتی آوازی نباشد...


پ.ن:

عنوان؛ قسمتی از سروده ی نیما یوشیج.

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی...


تا بگویمت قصه ی دل سپردن به نداشته ها!

که پریشان می شوم ازین بی حوصلگی دل؛

از این دلتنگی کهنه و بی خاصیت!

بیزار می شوم ازین بیهودگی خویش؛

از خستگی خیالی که نمناک است؛

از روزهایی که بی هیچ ابتکار و رویشی نو می گذرند و خاطره نمی شوند!


که ترس دارم از بودن!

نه-

سخن از رفتن نیست- گرچه شوقی هم برای ماندن نیست!-

اما

قبول کن در جایی که دیگر از ما نیست!،

که نه ذوقی دارد، نه صفایی؛

سخت است ماندن و ادامه دادن!

...

با این همه مرا هنوز امیدی ست در دل!

که هنوز هم دل از خنده های پرآوازه ات(!) خوش است...

هر چند در این روزهای از سیاهی، پُر،

خنده های تو نیز آن طعم همیشگی را نمی دهد!

می دانم * " وقتی زندگی تلخ و دردآور باشد، خنده هم از لبها می گریزد" *

که سخت است در دل خون باشد و بر لب خنده!

...

لُب مطلب:

- عجیب هوای سرخوشی هامان کرده دلم...


پ.ن:

- عنوان: قسمتی از سروده ی استاد مشیری
* قسمتی از نوشتار استاد دستگیر نایل