می ترسم از این نسیم بی پروا!
ترس شب تیره و ره دراز و من حیران
فانوس گرفته او به راه من
بر شعله ی بی شکیب فانوسش
وحشت زده می دود نگاه من....
دعایم کنید!
نه این که بی تو نخندم!
نه!
اما به خدا تمام این خنده های خام بی خیال
به یک تبسم کوتاه دیدار چهارشنبه ها نمی ارزد!
به تبسم ساعت نه صبح
یا دقیق تر بگویم
نه و بیست دقیقه ی صبح
حالا اگر بانگ بیست و بهانه ی ساعت در ازدحام واژه و وزن موازی نمی گنجد
گناهش به گردن تو،
که من و این دل درمانده را
چشم در طنین تبسم می گذاشتی.
حالا هنوز
نه صبح چهارشنبه ها که می شود
دل به دامنه رویا می دهم
و تورا می بینم،
که با لباسی به رنگ بنفشه های بنفش
به سمت پسکوچه های پرسه و پروانه می روی!
نه اینکه بی تو نمی خندم
نه !
اما به نیامدن همیشه نگاهت قسم
تمام خطوط این خنده های خواب آلود
با رگبار گریه های شبانه
از رخساره خسته و خیسم
پاک می شوند ...
* نوشته: یغما گلرویی
× روز چهارشنبه جنون درد بی کسی...
×خیالش شیرینه ، اما نبودنش درده! دعا کنید برای آرامش روح پدربزرگم!