۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

بگذار سر به سینه من تا که بشنوی...


تا بگویمت قصه ی دل سپردن به نداشته ها!

که پریشان می شوم ازین بی حوصلگی دل؛

از این دلتنگی کهنه و بی خاصیت!

بیزار می شوم ازین بیهودگی خویش؛

از خستگی خیالی که نمناک است؛

از روزهایی که بی هیچ ابتکار و رویشی نو می گذرند و خاطره نمی شوند!


که ترس دارم از بودن!

نه-

سخن از رفتن نیست- گرچه شوقی هم برای ماندن نیست!-

اما

قبول کن در جایی که دیگر از ما نیست!،

که نه ذوقی دارد، نه صفایی؛

سخت است ماندن و ادامه دادن!

...

با این همه مرا هنوز امیدی ست در دل!

که هنوز هم دل از خنده های پرآوازه ات(!) خوش است...

هر چند در این روزهای از سیاهی، پُر،

خنده های تو نیز آن طعم همیشگی را نمی دهد!

می دانم * " وقتی زندگی تلخ و دردآور باشد، خنده هم از لبها می گریزد" *

که سخت است در دل خون باشد و بر لب خنده!

...

لُب مطلب:

- عجیب هوای سرخوشی هامان کرده دلم...


پ.ن:

- عنوان: قسمتی از سروده ی استاد مشیری
* قسمتی از نوشتار استاد دستگیر نایل